هی بر می گردم به پشت سرم نگاه کنم چیزی نمی بینم. هی به روبرو؛ جز حدس و گمان چیزی نیست و این یعنی همه امکانات، ممکن و ناممکن اند هنوز. من و تویی که به اتاقم می آیی پیر ِ همین وضعیت تمام نشده هستیم. خطی نمی شناسیم یا خط پذیری مان مخدوش شده نمی دانم، اما این روزها بدجوری گرفتار خودم شده ام. تا به حال اینقدر به دست نیامدنی نبوده این دل. اینقدر لجوج. اینقدر گرفتار بقیه. گاهی رو بر می گردانم که سری هم به خودم زده باشم. خیلی کم است. خیلی کمتر دلم می خواهد این روند را معکوس کنم روزی. سری به دیگران بزنم و با خودم باشم. فعلن اتاقم را به خواست خودم آشفته تر می کنم. تنها جایی که هنوز شوقم می دهد و مضطربم می کند همین گل بازی با فرم ها و احجام و نوشتن و خواندن و یادگرفتن است. چرا ادای تخصص را دربیاورم؟ من نه معماری ام به مهندس ها برده و نه نوشتنم به نویسنده ها. چرا یکی به میخ و یکی به نعل. چرا دو رگ داشته باشم؟ منی که دورگه هستم، یک خون را در رگ های این اتاق می پاشم به صفحه های سرد مانیتورهاتان. از این به بعد این خانه بیشتر شبیه دلم می شود. همین چند مخاطب هر روزه از این دو قشر را هم بپرانم می توانم با پیژامه لم بدهم و نظریاتی صادر کنم که هر دو قشر را به تاسف وا بدارد. خب وا بدارد. والا!

این روز ها ذهن مغشوش و دل آزرده ام شبیه متنی است که در تصویر می بینید. پر از کلمات دوست داشتنی هستم که بی ارتباط به هم، جهانی پر جذبه ولی غیر قابل زیست را نشان می دهند. برای تو از معماری می نویسم تا آرام بگیرم.

+ به نبشته درآمده شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹به گاه 2:40 به آه محسن اکبرزاده |