حالا باید این عصب های بهتان خورده را از قرنیه هایم جدا کنم. دست خونی ام را بالا بیاورم و سوگند بخورم که بقراط دشمن کسی نبوده است. دشمنم نیستی. مثل چسب زخم ها مهربانی و به موقع، و من جز زخم هایم را نمی توانم به تو تعارف کنم. به اندامی که پخش می شود از تو در نماهایی که زیبایی ات را به تاخیر می اندازد تا به خاطر بیاورم روزی را و جایی را که نچشیده ام. در طعم چای هنوز جوانی. خنده ها را بر لب شیرین می کنی و بودا را از پرهیز سالیانه اش منصرف می کنی. بهار توبه شکن در چین پیراهن داری وقتی بر فراز رود دستت را به آبهای غریبه تعارف کرده ای. غریبه ها همه جا هستند و تو نارنجی در خاکستری هاشان تصویر را به آتش کشیده ای. دکمه ی اول پیراهنم را به شبی تعارف می کنم که در موهای تو جوان است. ستون هزار ساله ی مسجد و نگاه نو رس تو، خاک را به نظر کیمیای طبیب است نامهربانی هات. نگرانی ات را گره می زنی به یقه ی مردی که خط تو را نمی فهمد. گلوبول های نافرمانش را دوست می دارد که نشان تو را به حافظه ی انگشتانش داده اند و تکه ای از زیبایی را بر یقه ی خستگی هایش جا گذاشته اند. یقه ام را بو می کشم. هفته از میانه تمام شده، در میانه شروع می شود از تو دوری را کجا پنهان کنم. تو نزدیکی را پشت کدام تصویر جاسازی می کنی، در عطر ناریانه ی یلدایت، بوی بهشت های فاصله از من، تسبیح سرخ از تو نبودی هاست. صفحاتت را ورق می زنم. ورقه ورقه دلم را از کپک تنهایی پاک می کنم و اسمت را بلند به آینه ترسویی می گویم که دیگر چشم هایم را در رطوبت سالها از یاد برده است. حالا برگردم و با چشم های مطهرم به ملکوت زنی خیره شوم که به ندیدنم می آید. با پلکهاش در ذوب خنده ها و صید مرواید بر سواحل لب ها. تورم را پر می کنم از خالی هایم، فراموشی هایم و نبودی هایم. بودها تنها جای دلم را تنگ کرده است.

+ به نبشته درآمده دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰به گاه 1:12 به آه محسن اکبرزاده |