رگه هایی هرجایی در هم می آمیزند و عاقبتی را می سازند که عقوبتش را ما رقم نمی زنیم. اینجا چرکنویس تماشای روحی است که تقلا می کند از پی و پوست عریان شود ولی نمی تواند. این گونه است که تنها ردی محو و سبز بر پوست می ماند. بر پوست می مانیم و رگ ها تا مغز استخوان در پنهانی خویش اند.
صبح بی پرنده و باد از سمت خوب تو مردن و این عریانی که دلت را به تنگنا برده است می خواهم از نقش ترس برگردم و چیزی بگویم از جنس اسم تو اما بی پرنده و باد از سمت خوب تو دورم وقتی هوای پلک تو بارانی است.
+
به نبشته درآمده پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰به گاه 1:56 به آه محسن اکبرزاده
|