حس مکان
یا

اگر چگونه زندگی شما را تغییر می دهد

اول

ناخودآگاه مکانی هر شخص مجموعه ای از روابط و نسبت ها را در بر می گیرد که شخص به صورت بالقوه امکان ارتباط و حضور فعال در آنها دارد. حس مکان دریافت ناخودآگاه فرد از امکانات بالقوه محیطی است که به صورت بدیهی و بی نیاز از اثبات و مشاهده فعال ادراک می شود. اگر چشم ببندیم و باز کنیم و خود را در شهری از شهرهای ایران بیابیم که پیشتر سابقه ی حضور در آن را نداشته ایم، به طور پیش فرض می دانیم که با کمی پیاده روی می توانیم به یک خوار و بار فروشی و یا یک اغذیه فروشی برسیم. اما این حس برخوردارانه نسبت به مکان، در یک تور یک روزه کویرگردی وجود ندارد، حتی اگر در پس تپه ماهوری یک فروشگاه بزرگ وجود داشته باشد شما هیچ تلاشی برای جستجو نمی کنید. حس مکان کیفیتی است که میزان رضایتمندی شخص را از بودن صورتبندی می کند.

دوم

هیچ چیز مثل غلت زدن روی قفسه های یک کتابفروشی ارضا کننده نیست. رنگ ها معمولاً گرم اند. اگر صدای موسیقی به گوش نرسد، یک نویز عصرگاهی از همهمه ی محو بیرون شنیده می شود. همیشه نخوانده هایی هستند که دلبری می کنند و خوانده هایی که دلداری می دهند. بیرون می کشی و دوباره فرو می کنی. بیرون می کشی و دوباره فرو می کنی. بیرون می کشی و ... نه. می روی پای صندوق و حساب می کنی. این همان فرایندی است که کتابفروشی ها را همیشه هوس انگیز و خواستنی نگاه می دارد.

سوم

چه در مهمانی بزرگ فیسبوک و چه در کافه های دنج گودر، همیشه قفسه هایی از اگر برای غلت زدن محیاست. هر صبح و عصر شما لیستی از تازه ها و کهنه ها را در برابر دارید. چه در دفتر کار و چه در اتوموبیل فشار چند کلید می تواند شما را به بابل خیالی اگر ببرد. پشت فرمان توی ترافیک و یا در کسالت کار هر روزه دفتر و یا حتی قهرهای شبانه ی خانوادگی، اگر راز کوچکی است که می تواند آن رنگ های گرم و آن صداهای عصرگاهی را در شما زنده کند. بسط لذت مسحور کننده ی یک کتابفروشی با همه ماجراهایش از کوچه ی عیدی نژاد به همه کوچه ها وپس کوچه ها و پستوها اتفاقی است که زندگی شما را در آستانه لذت یک کشف نگه می دارد. اگر همیشگی و همه جایی است. با شماست. به هر بهانه ای به شما تخفیف می دهد. با شما برای اعتصاب کرده ها نگران می شود و با شما از حضور در پیاده رو های ولی عصر به وجد می آید. اگر پر از قفسه هایی است که می توانند با شما بخندند، شک کنند و بترسند. اینگونه است که اگر نه یک کتابفروشی در بن بستی از این جهان بلکه کیفیتی سیال است که حس مکان شما را ارتقا داده و کیفیت های افزوده تری چون تازگی، شعور، احساس و همدلی را همراه می کند. تابلو های شما را می فروشد، به کودکان سرطانی کمک می کند و رابطه شما را با آنهایی که دوست دارید بهبود می بخشد. اگر حتماً است.

 چهارم

اولین و آخرین باری که گذارم را به اگر انداختم، هنوز شکلات های افتتاحیه روی میز بود. خرید نسبتاً خوبی کردم. درباره تجربه کتابفروشی خودم و طراحی زیرزمین با هم گپ زدیم. مرد مهربان و صبور و مشتاق بود. ولع فروختن نداشت. همراه خودم غلت می زد روی قفسه های نه چندان متراکم. نسخه پرینت شده کار خودش هم مانده بود روی یکی از قفسه ها، پرسیدم این قیمت نداره؟ با مهربانی جواب داد برای شما نه... خریدم را به امانت گذاشتم و زدم به گرمای سربی شهر. 6 ساعت بعد که با دو نایلون بزرگ از کتابچه های اداره دارایی برای پدر برگشتم و عرق توانسته بود پنهانی ترین شیارهای تنم را بسوزاند، زن هم بود. با وسواس دفتری را زیر و رو می کرد. تماس می گرفت و زیرچشمی مهربانی مرد را با من تماشا می کرد. مرد بیرون رفت و با چند بطری سرد برگشت. خنکای آب، مثل رنگ آبی قاب بیرونی فروشگاه مهربان بود، و جاری. جاری تا هنوز، جاری تا اینجا، جاری در هر روزی که دلم می خواهد به اگر سر بزنم و فکر کنم که چقدر خوب دوام آورده اند. در این شهر که خیلی ها نمی خواهند و می توانند که نخواستن را تا مغز استخوان زندگی به ما فرو بکنند، اگر توانسته خودش را از زوجی جوان به همه آدمهای خوبی که می شناسیم بسط بدهد. تا وقتی روی کلید SHARE کلیک می کنیم، ما هم کنار آن ها پشت دخل ایستاده ایم. بعد از سالها کتاب نفروختن از شراکت با شما مسرورم. بمانید.

 

 

+ به نبشته درآمده سه شنبه ۷ تیر ۱۳۹۰به گاه 18:52 به آه محسن اکبرزاده |